تاريخ : دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:, | 3:54 | نويسنده : |



تاريخ : دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:, | 3:52 | نويسنده : |


گفتم به وصل جانان آيا شود رسيدن ....... گفتا به جستجويش بايد به سر دويدن


گفتم چگونه با او در خلوتي نشستن ........گفتا که دست الفت بايد ز خود کشيدن


گفتم چگونه چيدن گل را ز باغ حسنش ........ گفتا چو بلبل از باغ گل ديدن و نچيدن


گفتم چه چاره بايد در بي وفايي يار ............. گفتا که صبر کردن يا پيرهن دريدن


گفتم چگونه او را آگه کنم ز عشقم ............ گفتا که قيد صحبت از ماسوا بريدن


گفتم چگونه باشد بر دامنش بيفتم ............ گفتا که از ره دور قانع بشو به ديدن

گفتار را در عالم کردار کن عــــــــزیزم .......... آخر فضيلتي نيست در گفتن و شنيدن



تاريخ : دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:, | 1:48 | نويسنده : |



تاريخ : یک شنبه 5 بهمن 1393برچسب:, | 5:48 | نويسنده : |



تاريخ : یک شنبه 5 بهمن 1393برچسب:, | 5:34 | نويسنده : |

ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه،
تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش و نمیتونست حرفشو بگه
دست کردم تو آکواریوم و درش آوردم.
شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن. دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو.
اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید.
دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده.
یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب...!
این داستان رفتار ما
با بعضی آدمای اطرافمونه.
دوستشون داریم و دوستمون دارند، ولی اونارو نمیفهمیم؛
فقط تو دنیای خودمون و با ذهنيت خودمون، داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم،
ميفهمي! توي دنياي خودمون!



تاريخ : شنبه 4 بهمن 1393برچسب:, | 15:14 | نويسنده : |



تاريخ : شنبه 4 بهمن 1393برچسب:, | 15:7 | نويسنده : |
تاريخ : شنبه 4 بهمن 1393برچسب:, | 4:25 | نويسنده : |



تاريخ : پنج شنبه 2 بهمن 1393برچسب:, | 7:1 | نويسنده : |

خرسند شدم از اینکه امروز............................................. رنگی دگر است نه رنگ دیروز

تا شب نشده رنگ دگر شد............................................. گفتند از این نکته هزارنکته بیاموز

فریاد زدم که چرخ گردون............................................. لیلا تو نداده ای به مجنون

فریاد بر آمد آنکه خاموش..................................... کم داد اگر نگیرد افزون

خاموش شدم و درخموشی...................................... رفتم ب سراغ می فروشی

فریاد زدم دوای من کو ؟......................................... گویند دواست باده نوشی

هشیار نشد مگر که مدهوش............................................. این بار گران بگیرم از دوش

آرام کنار گوش من گفت :............................................... " این بار گران تو مفت مفروش"

از خود به کجا شوی تو پنهان؟....................................................... از خود به کجا شوی گریزان ؟

بیداری دل چنین مخوابان!................................................... سخت آمده ست مبخش آسان

هشیار شدم از اینکه هستم.................................................. رفتم و در میکده بستم

باخود به سخن چنین نشستم................................... من باده نخورده ام و مستم ؟

مسجد سر راه از آن گذشتم......................... بر روی درش چنین نوشتم

در نت هم خدای بینی...................... با مرد خدا اگر نشینی



تاريخ : چهار شنبه 1 بهمن 1393برچسب:, | 19:18 | نويسنده : |